کراما ت سردار شهید امام رضایی (سردار شهید سید کوچک موسوی) فرمانده گردان ترابری لشکر 19 فجر

فرمانده گردان ترابری لشکر 19 فجر( ردیف۱۰ قطعه۱۳ محمد رسول الله (ص) گلزار شهدای شهر مقدس شیراز)

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 26
:: کل نظرات : 40

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 11

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 29
:: بازدید سال : 2027
:: بازدید کلی : 8837
نویسنده : خادم شهید
دو شنبه 7 دی 1395

کراما ت سردار شهید امام رضایی

 

 

حکایت اول: برادر سیدمحمد بنی هاشمی راوی شهدا

****************************************

خانمی ماجرای ازدواجش را که خیلی عجیب بود این گونه نقل کردند : از سوی خانواده تحت فشار قرارگرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا (ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود كه خواب ديدم در گلزارشهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بنام سیّدكوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس كردم روز سوم يا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبرکردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعداز ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم ،خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد كه ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نكته جالب اینکه اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همين طور هم شد.

 

حکایت دوم: برادر سید محمد بنی هاشمی

********************************

همسرم بعد از شنيدن ماجرای این خانم مشتاق می شوند و به سر مزار شهید می روند همان شب خواب می بینند که در حال زیارت درحرم امام رضا(ع) هستند. بار دوم که به سر مزارش می روند مجدداً خواب زیارت را می بینند، چون برایش عجیب بوده،حکایت را برای خانواده اش تعریف می کند آنها هم مشتاق می شوند و دسته جمعی به سر مزار شهید می روند،همان شب یکی از آنها خواب می بیند که همگی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شده اند.

 این ماجرا دهان به دهان در بین فامیل نقل می شود و عدّه زیادی به سر مزار شهید آمدند و برای رفع مشکلاتشان شهید را واسطه قراردادند و نذرشان را بنام شهید عزيز و جدّ بزرگوارش کردند، که بیشتر آنها اذعان دارند که گرفتاری و مشکلاتشان رفع شده است، همسرم گفتند من هر بار که به سر مزارش می روم مثل همان روز های اول یا خودم خواب می بینم و یا اطرافیان در خواب می بینند به زیارت امام هشتم(ع) مشرف شده ام  من مشتاق شده و به اتفاق همسرم به گلزار شهدا و سر مزار شهید رفتیم یک روز بعد یکی از دوستان همسرم با او تماس گرفت و همسرم به من گفت گوش کن که این دوستم چه می گوید دوستش  می گفت دیشب خواب دیدم به حرم امام رضا (ع) مشرف شده اید، من که از قبل در مکانهای مختلف مناطق جنگی، محافل دانشجویی و بسیجی کرامات دیده شده مردم از شهدای عزیز را بیان مي كردم، از آن پس این مطالب را نیز بیان کردم و جوانان و دوستداران انقلاب و شهداء با ضبط سخنان بنده و پخش آن در شهر شیراز و استان فارس و سایر استانها و خصوصا در مناطق جنگی کاروان راهیان نور نسبت به آگاهی مردم از وجود چنین شهید بزرگواری در گلزار شهداء شیراز اقدام کردند اکنون ما شاهد حضور مردم و خصوصأ جوانانی هستیم که انفرادی و يا دسته جمعی به سر مزارش می آیند و کرامتی را كه می بینند یا برای خودم یا دوستانم نقل  می کنند که من به لحاظ وظیفه ای که دارم به بیان آن مطالب می پردازم.

 

حکایت سوم:  برادرسید محمد بنی هاشمی

*********************************

جوانی که به مسائل دینی اعتقاد نداشت به اصرار يکی از دوستان متدیَن به سر مزار شهید سيّد کوچک موسوی می آیند این دوست متدیَن نقل کرد که من نمی دانم این جوان از این سیّد بزرگوار چه دیده که 180 درجه تغییرکرد و پس از آن به سر مزار شهید می آید و قرآن تلاوت  می کند.

 

حکایت چهارم: برادرسید محمد بنی هاشمی

**********************************

یکی از نوه های مرحوم آیت الله محلاتی که از دوستان بنده هستند با من تماس گرفتند و گفتند بعد از شنیدن ماجرا به سرمزار شهید موسوی رفتم همان شب خواب دیدم در حرم حضرت رضا (ع) درحال زیارت هستم چه ارتباطی بین امام رضا (ع) و این شهید وجود دارد.

 

حکایت پنجم:

***********

عصر پنجشنبه بود تعدادی جوان که 15نفری مي شدند سر مزار  شهيد حضور داشتند. یکی از آنها در حال صحبت کردن برای بقیه بود وقتی که صحبتش تمام شد، نشست و سنگ قبر شهيد را بوسید از او دلیل کارش را جویا شديم او گفت دانشجو دانشكده شهيد باهنر شيراز هستم و نزديك به 2سال بود که با شنیدن کراماتي از سردار شهيد موسوي هر وقت موفق می شدم به سر مزارش می آمدم. خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا (ع) مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلائلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی  می خواهم تا اسباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سر مزارش آمدیم و رو به عکس شهید کردم و از او خواستم تا 3روز آینده اسباب سفرم را فراهم کند هنوز 3    روز تمام نشده بود كه به من خبر دادند خودت را برای زيارت حرم امام رضا (ع) آماده کن و مشرَف شدم و از آن روز به بعد من و دوستانم بيشتر از قبل با ایشان انس پیدا کردیم.

 

حکایت ششم:

************

اواسط هفته بود كه شاهد بوديم تعدادی جوان كنار تربت شهيد فرشي را پهن كرده و در حال تلاوت قرآن و خواندن دعا بودند از یک نفر از آنها سئوال کردم آيا شما شهيد را مي شناسيد گفتند: در زمان حياتش با او آشنايي نداشتيم او گفت: ما و بسیاری از مردم و جوانان نورآباد ممسنی فارس با شنیدن و دیدن کراماتی از این شهید این مسیر طولانی را طی مي كنيم و به سر مزارش  می آییم و حتی بعضی وقت ها شب را در کنار مزارش به صبح  می رسانیم و خواسته هایمان را با  واسطه قرار دادن شهید می خواهیم و بسیاری از خواسته هایمان هم اجابت شده است.

 

حکایت هفتم: خواهرشهید گوشه نشین (خواهر زاده شهید)

*********************************************

دوست خانوادگی داریم که به منزل ما آمد و از مشکلی که مدتی گرفتارش شده بودند سخن گفتند و اینکه به هر جا و هر کسی متوسل شده ایم تاکنون نتیجه ای نگرفته ایم به او سفارش كردم که به شهداء خصوصأ شهید موسوی متوسل بشود و ایشان چند روز بعد تماس گرفت و گفت من همان روز به همراه شوهر و فرزندانم به گلزار شهداء بالای سر مزار شهید موسوی رفتیم مشکلمان را همان طور که به عکسش نگاه می کردم با او در میان گذاشتم اگر بگویم او هم با من حرف می زد دروغ نگفته ام و چندروز از رفتن ما به سرمزارش نگذشته بود که مشکل حل شد.

 

حکایت هشتم: مادر بزرگوار شهید سید عبدالله موسوی

******************************************

مدتی بود که به بیماری مبتلا شده بودم و برای درمان به پزشکان مختلفی مراجعه کرده بودم داروهای مختلفی مصرف کرده بودم و بهبودی حاصل نشده بود آن روز هم تازه از مطب یکی از همین پزشکان به منزل پسرم آمده بودم و عروسم (دختر شهید موسوی) برای خرید از منزل خارج شد. من در منزل دراز کشیده بودم و از مبتلا شدن به این بیماری بی تابی می کردم و با عکس شهید که بر روي دیوار بود درد و دل می کردم که احساس کردم صدای نفس شخص دیگری را در اتاق حس می کنم ناخود آگاه گفتم آقا سیدکوچک شما هستيد گفت: بله چون پشت به ایشان بودم می خواستم از جایم بلند شوم تا بی احترامی به او نباشد اما نتواستم ایشان گفتند: شما استراحت کنید به سختی برگشتم تا ببینمش فقط توانستم با گوشه چشمم زیارتش کنم پیراهنی سفید بر تن داشت ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد و من گفتم این یا (عروسم) است یا (نوه ام) ایشان گفتند: نه آنها نیستند من درب را باز می کنم تا این جمله را گفتند: از جا بلند شدم و تازه متوجّه شدم ایشان شهید شده اند سراسیمه به سمت درب رفتم درب را باز کردم کسی پشت درب و داخل کوچه نبود به گریه افتادم تا اینکه عروسم به خانه برگشت و حال منقلب مرا ديد و جویای علت آن شد به او گفتم چند لحظه پیش پدرت به عیادتم آمده بود هر دو گریه کردیم از آن روز به بعد به برکت حضور این سیّد بزرگوار دیگر هیچ آثاری از آن بيماري در وجودم نیست.

 

حکایت نهم:آقا مهدی فرزند شهید حسن زاده

**********************************

  ثبت نام تقریبا تمام شده بود، همه اسم نوشته بودند به جز من، مانده بودم  چکار کنم.  شب شده بود، با یکی از دوستانم رفتیم گلزار شهداء، سر مزار شهیدی نشسته بودیم که یک نفر که فلاکس چای در دست داشت جلو آمد و گفت نمی خواهید بروید مشهد، یکدفعه بدنم لرزید، این ازکجا خبر داره ! گفتم: بله، گفت: ما اینجا شهیدی داریم که برات امام رضا (ع) می دهد،  نه فقط امام رضا هر چه بخواهید، حتما برو سر مزارش، آدرسش را گرفتم و رفتم سرمزارش، رو سنگ مزارش نوشته بود شهید سید کوچک موسوی، فهمیدم اولاد حضرت زهرا (س) است.

نشستم گفتم نمی دانم چی شد که آمدم پیش شما به من گفتن برات زیارت امام رضا (ع) رو باید از شما  بگیرم، خودت می دانی آه در بساط ندارم دیروز از شلمچه آمدم هرچی داشتم خرج کردم، ثانیاً باید هوای من را داشته باشی چون بابای من مثل خودت شهید شده است گفتنی ها را گفتم و خداحافظی کردم رفتم منزل، مادرم دید پریشانم، گفت چیزی شده، گفتم نه، فقط دلتنگ امام رضا هستم، دلم می خواهد ثبت نام کنم ولی... صبح امتحان داشتم بعد از تمام شدن امتحان از مدرسه زدم بیرون برگشتم سر مزارشهید موسوی گفتم چی شد قرار بود کاری بکنی آنجا  نشستم تا شب، دیگه از مجبوري خداحافظی کردم و برگشتم منزل، در را که باز کردم مادرم یک تراول 50 هزار تومانی به من داد گفت: این برای مشهد، از خوشحالی نمی دانستم چکارکنم ولی هنوز 14هزار تومان دیگر کم داشتم، گفتم خدایا چکار کنم یک چیزی توی دلم می گفت: بسپارش به خودش... صبح تمرین فوتبال داشتم ساک ورزشی رو برداشتم و به راه افتادم، اول يک سری رفتم داروخانه ای که یکی از دوستانم آنجا کار می کرد به او گفتم 14هزار تومان برای ثبت نام مشهد کم دارم دوستم 10 هزار تومان به من داد و گفت: همین قدر دارم، ولی هنوز 4هزار تومان دیگه کم داشتم نمی دانستم چکار کنم،آمدم خداحافظی کنم که یک دفعه تلفن دوستم زنگ خورد، کسی که پشت گوشی بود به او گفت: از آن پولی که پیش شما امانت دارم 4هزار تومان امروز نذر کردم،  بدهید به کسی که احتیاج دارد، گوشی تلفن از توی دستش روی میز افتاد ، رفتم ببینم چی شده گفت: نگران نباش4هزار تومان هم فراهم شد ولی بگو قصه چیه حکایت را برایش گفتم و بعد با خوشحالی رفتم به طرف محل ثبت نام فردی که آنجا بود گفت ثبت نام تمام شده ولی یک نفر جا خالی شده است اگر می خواهید مدارک رو بده تا پر نشده، گفتم من فقط پول آورده ام مدرکی نیاورده ام، گفت نمی شود باید حتما اصل شناسنامه و فتوكپي باشد، برگشتم بروم به طرف منزل، ترس داشتم که الان یک نفر جایی که مانده رو پرکند چند قدم بیشتر نرفته بودم ناخودآگاه دست کردم داخل ساکم، با تعجب چیزی رو دیدم که باورم نمی شد داشتم بال در می آوردم، 6ماه پیش که شناسنامه ام را برای بستن قرارداد با تیم برده بودم از آن وقت تا حالا مدارکم داخل ساکم بوده و من اصلا خبر نداشتم با خوشحالی رفتم  به طرف آن فرد و ثبت نام کردم آن آقا گفت تو که الان گفتی همراهم نیست پس چی شد، گفتم: کسی که من را آورده اینجا مدارکم رو هم جور می کند دوباره رفتم پیش دوست جدیدم و گفتم آقا سیدکوچک خیلی بزرگی، غروب شده بود، صدای زنگ گوشیم آمد وقتی نگاه کردم دیدم دوستم که داخل داروخانه کار می کند، گفت دلش  می خواهد دوست جدیدم رو به او معرفی کنم، من با کمال میل قبول کردم و آوردمش پیش سیّد و گفتم: حاجی ما تو خط امام رضاست، می خواهی بری مشهد بسم الله، بعد از معرفی و کمی نشستن، از شهید موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم. درب ورودی گلزار که رسیدیم  مثل اینکه یک نفر داشت صدایم می زد برگرد، به دوستم گفتم تو آرام آرام برو من می آیم گفت کجا؟ گفتم احساس می کنم سیّد من را صدا می زند، دوستم گفت تو امروز سه بار رفتی پیش سید، دیگه بسه بیا برگردیم ،گفتم نه باید بروم، دویدم به طرف  مزار شهید موسوی که دیدم یک کیف با کلی مدارک کنار مزارش افتاده است، برداشتم و نگاه کردم ديدم كيف متعلّق به دوستم است گفتم به خدا راست می گویند که شما زنده ايد دوباره با همه وجودم گفتم آقا سیدکوچک خیلی خیلی بزرگی.

 

حکایت دهم:

*********

مدتی بود عمل باز قلب انجام داده بودم و در منزل بستری و تحت مراقبت بودم یک شب خواب دیدم با سرعت در یک سراشیبی تند در حال پائین آمدن هستم که می خواستم به پائین سقوط کنم در انتهای مسیر شهید موسوی را دیدم که از سقوط من جلوگیری کرد به ایشان گفتم شما اینجا چکار می کنید ایشان گفتند: ما همیشه مواظب شما هستیم. الحمدالله بهبودی کامل حاصل گردید.

قطعا ایشان، اکنون نیز همچون زمان حیاتشان، ناظر و آگاه و مواظب رفتار ما و هرگز ما را تنها نمی گذارند.

 

حکایت یازدهم:  سردار غيب پرور فرمانده سپاه  فارس

*****************************************

جهت برپايي اجلاسيه بزرگ شهداء استان فارس در سال 1390 با مشکلات زیادی مواجعه شدم و خیلی فشار روحی داشتم به طوری که مستأصل شده بودم یک روز در قلبم گذشت که این کار برای شهداست و خودشان هم می بایست گره گشای کنند و تصمیم گرفتم بروم دارا لرحمه و نیّتم اینطوری بود که از گوشه ای از گلزار شهدا وارد شوم و به اوّلين  سيّد شهيدی كه رسيدم به او متوسل شوم و از او رفع مشکلات را بخواهم، به  گلزار شهدا رفتم و سنگ قبر ها را می خواندم که با تربت شهيد بزرگوار سيّدكوچك موسوي روبرو شدم که متوجه شدم کنار ایشان نیز سیّد هستند در کنار مزارش نشستم و متوسل شدم وکمک خواستم كه بعد از آن روز، کارها به صورت مطلوب ادامه پیدا کرد و مشکلات برطرف شد و من بر این باورم که شهید سیّدکوچک موسوی به ما کمک کرد و این نشان دهنده این است که شهدا دستشان باز است و شاهد و ناظرند و اگر به سراغشان برویم آن ها دست گیری می کنند.

   *نکته قابل توجه این است که این حکایت چند ماه بعد از اینکه خانواده شهید برای رفع مشکل پرونده شهید (مهر ماه سال 1389) به سردار مراجعه کرده بودند و ایشان بدلیل مشغله ای که در برپایی اجلاسیه بزرگ شهدا در سال1390داشتند نتوانستند به مشکل پرونده شهید رسیدگی کنند، پیش می آید که تعمق در آن خیلی معنا بهمراه دارد که شهیدی واسطه حل مشکلات پیش روی سردار می گردد که .... و متأسفانه مشکل هنوز هم حل نشده است.

 

حکایت دوازدهم: برادر سید مرتضی موسوی

**********************************

اوائل سال1390 بود كه خواب ديدم درگلزار شهداء هستم که هاله اي از نور گلزار شهدا را فرا گرفته بود و در مركز آن نور نوشته شده بود شهيد سيدكوچك موسوي و اطرافش با گل محمدي مزيّن شده بود من با اينكه هر هفته به گلزار شهداء و زیارت شهدا می رفتم اما متاسفانه اين اسم برايم آشنا نبود. صبح همان شب به دنبال اسمي كه در خواب ديده بودم به گلزار شهداء رفتم و جست جو كردم و از چند نفري هم سئوال كردم ولي موفق نشدم و دست خالي برگشتم كه خيلي ناراحت بودم آن اسم دائم در نظرم بود و ذهنم را به خودش مشغول كرده بود تا اينكه شب فرا رسيد باز خواب ديدم درگلزار شهداء هستم و اين بار شخصی در كنار نوشته اي كه شب قبل درخواب ديده بودم ايستاده است و به من گفت: چرا شما به ما سري نمي زنی. اگر مشكل داريد چرا از ما كمك  نمي خواهيد مجدداً به گلزار شهداء رفتم از خيلي ها سئوال كردم تا اينكه يك نفر به من گفت شهيدي بنام موسوي در نزديكي شهداي رهپويان وصال است آمدم و مزارش را پيدا كردم خيلي جا خوردم چون نوشته روي سنگش، همان نوشته اي بود كه در عالم خواب ديده بودم كه اطرافش با گل محمدي مزين شده بود. از آن عجيب تر وقتي عكس شهيد را ديدم او همان شخصي بود كه درخواب با من صحبت كرده بود تمام خواب برايم تداعي شد از آن روز به بعد هر هفته به زيارتش مي روم و مشكلاتي هم  که داشتم  با توسل به اين بزرگوار برطرف شده است.

 

حکایت سیزدهم:

*************

مدتی بود بد‌لیل پاره ای مشکلات دچار بیماری افسردگی شدید شده بودم و تحت نظر دکتر بودم چند باری هم دست به خودکشی زده بودم و خانواده ام نیز بهمین علت من را تنها نمی گذاشتند من خیلی مقید به رعایت مسائل شرعی نبودم تا اینکه یک روز با خودم گفتم من که راه غیر خدا راه رفته ام بیایم راه خدا را هم امتحان کنم به همین منظور در مراسم دهه محرم یکی از هیئت های مذهبی شرکت کردم و در همان ابتدا از امام حسین(ع) خواستم که زیارت امام رضا(ع) نصیبم شود و همین طور هم شد نوروز همان سال و سال های بعد مشرف شدم امّا هنوز تحت نظر دکتر بودم و اگر یک روز دارو را مصرف نمی کردم به حال مرگ می افتادم و با اینکه چند وقتی در مراسمات مذهبی شرکت می کردم اما هنوز در اخلاق و رفتارم تغییر زیادی حاصل نشده بود تا اینکه به سفارش یکی از دوستانم که در مراسمات با او آشنا شده بودم و از مشکلاتم تا حدودی با خبر بود به من پیشنهاد داد تا حل مشکلاتم را از سردار شهید امام رضایی (شهید موسوی) بخواهم من هم به سر مزارش آمدم و با این سید بزرگوار آشنا شدم و از آن به بعد دائم سر مزار می آمدم تا اینکه پنجشنبه آخر سال 1391 بود که سر مزارش آمدم و تا دیر وقت نشستم و با شهید موسوی درد و دل و صحبت کردم. نوروز آن سال هم مثل دو سال قبل به پابوس امام رضا (ع ) مشرف شدم و آن زیارت را به نیت ایشان رفتم. از صحن انقلاب که وارد شدم از همان لحظه ورود شهید موسوی را در صحن و در کنار خودم می دیدم من هربار به زیارت می رفتم نیت یکی از شهدا را می کردم و هیچ کدام با این کیفیت نبود. این بار خود شهید، من را همراهی می کرد وقتی نزدیک پله رسیدم شهیدموسوی از من خواست تا کفش هایم را در بیاورم او گفت: اینجا حرمت دارد از اینجا باید کفش هایت را در بیاوری من همین کار را کردم و مشرّف شدم.

از آن سفر به بعد هر وقت مشرّف می شوم از همان جا کفش هایم را در می آورم و مطلب مهم اینکه همانطور که عرض کردم بدلیل بیماری که داشتم دارو مصرف می کردم اما به برکت همراهی این شهید بزرگوار در آن زیارت دیگر دارو مصرف نکردم و بهبودی کامل حاصل شد و بعد از آن سفر اخلاق و رفتارم 180 درجه تغییر کرد و در حقیقت آدم شدم و من همه را از کرامات شهدا خصوصاً سیَدکوچک می دانم.

 

حکایت چهاردهم:

*************

تابستان سال89 بنا به مشکلاتی که پیش آمده بود از روی عجله تصمیم گرفتیم شیراز را ترک کرده و براي سكونت به یکی از شهرستانهای استان برویم تازه این تصمیم را گرفته بودیم و نزدیکان از آن خبر نداشتند چه برسد به غریبه ها، در همان روزها به منزل یکی از بستگان رفتیم.  مادر خانواده خوابی را که یکی از فرزندانش دیده بود برای ما نقل کردند او گفت: فرزندم خواب شهید موسوی را ديده، که از او می خواهد از طرف ایشان به شما بگوید که شهر شیراز را ترک نکنید چون در آن خیری نیست. من و همسرم وقتی این را شنیدیم تعجّب کردیم،  ولی به روی خودمان نیاوردیم در راه برگشت همسرم گفت:حتما حکمتی دارد اما من نپذيرفتم و گفتم اگر قرار است من را منصرف کند چرا به خواب خودم نیامدند. همان شب خواب دیدم به همراه چند نفر از اعضاء خانواده در خیابانی منتهی به حرم حضرت امام رضا (ع) در حال قدم زدن هستم که ناگهان پایم به مانعی گرفت و به زمین افتادم و می خواستم از بالای پرتگاهی که به زیر گذرخیابان حرم شباهت داشت سقوط  نمايم كه موتور سواری با انداختن موتورش،خودش را سپر قرارداد و از سقوطم جلوگیری کرد او جوانی بود که کلاه بافتنی به سر داشت و چفیه ای هم به گردن، موتوری که سوار بود از نوع موتورهایی که رزمندگان در جنگ از آن استفاده  می کردند، او از من خواست تا با او بروم، ابتدا تردید داشتم امّا احساس می کردم او را جایی دیده ام. وقتی تردیم را دید گفت: بیا برویم سیّد منتظر شماست، با او رفتم، خودم را در صحن مسجد گوهرشاد در صف نماز جماعت در كنار شهید سید کوچک موسوی دیدم بعد از اقامه نماز شهید با من شروع به صحبت کرد قبل از آن که من چیزی بگویم او  از همه مشکلاتم با خبر بود و من را دلداری داد و از من خواست تا از این تصمیم منصرف شوم من نیز بعد از دیدن این خواب منصرف شدم اما بدنبال هویت موتور سوار ساعت ها فكر كردم تا اينكه متوجّه شدم عكس او را در گلزار شهداء بالای سر مزار خانمی دیده ام وقتی خوابم را برای همسرم تعریف کردم و آدرس مزار را دادم او گفت: مزار مادر شهید حاج مجید سپاسی است که عکس آن بزرگوار را بالای سرش نصب کرده اند پنجشنبه طبق روال هر هفته به گلزار شهداء رفتم یک راست به سر مزار مادر شهید رفتم درست حدس زده بودم آن جوانی كه در خواب ديده بودم شهید بزرگوار حاج مجيد سپاسي بود. حتماً بین شهيد موسوي و شهيد سپاسي رابطه ای است که در خواب من و در خوابی که شهید و همسرش دو هفته قبل از شهادت ديده بودند و آنها را از زمان شهادت مطلع كرده بود وجود دارد و از آن مهم تر علت ارتباط سردار شهید سیدکوچک موسوی با حضرت امام رضا (ع) است.

  

حکایت پانزدهم: حجه الاسلام حاج آقاسعادت

**********************************

با شنيدن حكايات متعدد از كرامات شهيد سيّدكوچك موسوي براي زيارت شهيد به گلزارشهداء رفتم خيلي جستجو كردم متاسّفانه موفّق به زيارت نشدم لذا از همان جا خطاب به شهيد سلام عرض كردم و از اينكه  موفق به زيارت نشدم عذرخواهي كردم همان شب خواب ديدم به حرم امام  رضا(ع) مشرّف شده ام و درحال زيارت هستم با اينكه خواب بود اما خیلی دلنشين و معنوي بود و با واسطه قرار دادنش مشکلاتم حل شد.

 

حکایت شانزدهم:  حجه الاسلام حاج آقا سعادت

************************************

 بعداز آن خوابی که بسب زیارت تربت شهید موسوی دیدم هر وقت فرصتی داشته باشم به سر مزار شهید  می روم و بیشتر مشکلات را با او در میان گذاشته و ایشان هم هر بار واسطه می شوند و مشکلاتم را حل می کنند. در یکی از روزهای وسط هفته بود که برای تشیع جنازه پدر یکی از شهدا به گلزار شهدا رفته بودم و چون می خواستند مرحوم را غسل بدهند و این امر طول می کشید از فرصت استفاده کردم و به زیارت شهدا رفتم در پایان بر سر مزارشهید موسوی رفتم و آنجا منتظر آوردن جنازه شدم که خانمی به سر مزار شهید آمدند و فاتحه خواند و بعد از من سئوال کرد که این شهید چه کسی بوده من گفتم جانبازی شیمیایی بوده که مدتی در بستر مجروحیت بودن و بعد هم به شهادت رسیدن گویا قانع نشده بود. شروع به صحبت کرد گفت: پسری دارم که قبل از اولین زیارتم از مزار شهید موسوی، بی قید و بند بود و در اثر استعمال مشروبات ایجاد اذیت و آزار برای ما و سایرین می کرد یک روز که از دستش خسته شده بودم به گلزار شهدا پناه آوردم به یکباره نام شهید موسوی را بر روی دیوار دیدم جرقه امیدی در دلم روشن شد به دنبال مزارش به راه افتادم وقتی رسیدم نشستم و با این بزرگوار درد و دل کردم و از پسرم و کارهایش گله کردم و از ایشان خواستم سر به راهش کند طولی نکشید که حاجتم برآورده شد پسرم کاملاَ تغییر کرد از این رو به آن رو شد تمامی مشروباتی که داشت را بیرون ریخت بعد به حمام رفت و غسل کرد و از همه ی کارهای بدش دست برداشت و پس از چند روز هم مشغول کار شد و مدتی است دیگر سراغ کارهای گذشته و دوستان نابابش نمی رود و من همه را از توسلم به این شهید بزرگوار می دانم او نزد خدا قرب و منزلتی عجیب دارد. چرا؟

 آن خانم هنوز صحبتش تمام نشده بود که متاسفانه بدلیل آوردن جنازه برای خاکسپاری عذرخواهی کردم و آنجا را ترک کردم و متأسفانه دیگر نتوانستم از چگونگی تغییر پسرش سئوال کنم.

 

حکایت هفدهم:

************

مورخه 89/11/26 از سوي دانشجويان دانشگاه شيراز مراسم بزرگداشت شهيد سيّدكوچك موسوی در منزل فرزندش برگزار شد كه من هم دعوت شدم، قصد كرده بودم به جايي بروم اعلام كردم كه  نمي توانم شركت كنم تا اينكه يك شب قبل از برپايي مراسم خواب ديدم به همراه جمعي در انتظار اتوبوس جهت مشرف شدن به حرم حضرت امام رضا(ع) هستم اما هر بار كه اتوبوس مي آمد من موفق نمي شدم سوار اتوبوس بشوم و نكته مهم اينكه راننده اتوبوس شهيد سید کوچک موسوی بودند، با ديدن اين خواب به اين نتيجه رسيدم كه بايد در اين مراسم شركت كنم.

حکایت هیجدهم:

*************

 تا آن روز زیارت برایم آرزو بود چون بدلیل مسائل مالی موفق به زیارت امام رضا (ع) نشده بودم تا اینکه تابستان سال1392 یکی از دوستان که از این اشتیاق درونی من آگاه بود و تلاش می کرد من به آرزویم برسم به من گفت: شهیدی درگلزار شهدا شیراز است معروف به شهید امام رضایی هرکس حاجتی یا مشکلی دارد و از او بخواهد، خصوصاً زیارت امام رضا(ع)، ایشان واسطه می شود و اسباب سفرش را مهیا می کند مشتاق شدم و بادوستم به سرمزار سردارشهید سیدکوچک موسوی رفتیم هر دو خیلی درد و دل و گریه کردیم و از شهید موسوی خواستیم تا هفته دیگر زیارت امام رضا (ع) را نصیبمان کند. یک هفته نگذشته بود که هر دو ما بطور جداگانه، بصورت کاملاً رایگان مشرف شدیم، من مشرف شدنم را مدیون سردار شهید موسوی می دانم.

 

حکایت نوزدهم : برادر حسن جنگی  مداح اهل بیت(ع)

*****************************************

 یکی از دوستانم برایم نقل کرد همسرم خوابی عجیبي دیده او گفت: همسرش خوابش را اینگونه نقل کرد: خواب دیدم هر دو در گلزارشهدا شیراز هستيم كه شما را گم  کردم پس از جست وجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد گفتم هر چه می گردم شوهرم را پیدا نمی کنم او گفت: نگران نباش من می دانم کجاست و بعد به جایی که تو آنجا بودی اشاره کرد و گفت: به شوهرت سلام برسان و بگو بی معرفت، مدتی است که سراغی از ما نمی گیری دوستم گفت: وقتي همسرم خوابش را برايم تعریف کرد من که طی2 سال گذشته دائم به گلزار شهداء  می رفتم فوراً متوجه شدم، مدتی که ازدواج کرده ام از رفتن به گلزار شهدا غافل شده ام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزارشهداء رفتيم پس از زیارت قبور چند تن از شهدا به تربت سردار شهيد سید کوچک موسوی رسيديم همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد.

 

حکایت بیستم:

************

با یکی از دوستان در گلزار شهداء  قدم می زدیم و من از مشکلاتم با او صحبت می کردم دوستم وقتی حرف هایم را شنید به من گفت در گلزار شهدا سیَد شهیدی است که با امام رضا (ع) ارتباط نزدیک دارد و تعدادی از کراماتش را بیان کرد و پیشنهاد داد که برای حل مشکلم او را  واسطه قرار بدهم، مشتاق شدم و به همراه او به سر مزار شهید رفتیم، نشستم و با او درد و دل کردم و از ایشان خواستم تا واسطه شود، امام رضا(ع) مشکلاتم را حل کند. از آن روز به بعد چند شب پشت سر هم خواب می دیدم که در حرم امام رضا (ع) زیارت می کنم، اول فکر می کردم دلیل این خوابها تأثیر حرف های دوستم و یا اینکه در فکرش هستم باشد. تا اینکه یک هفته بعد خواب دیدم در حرم امام رضا(ع) مقابل پنجره فولاد ایستاده ام و عجیب تر از همه اینکه چهره شهید سیدکوچک موسوی را بزرگ در پنجره فولاد می دیدم مثل اینکه جزء پنجره فولاد بود. بعد از آن خواب مشکلاتم حل شد و من رفع مشکلاتم را مدیون سردار شهید امام رضایی  هستم.

 

حکایت بیستم و یکم:

****************

راست می گویند شنیدن کی بود مانند دیدن، من در مورد اخلاق و رفتار بسیار خوب سردار شهید  سید کوچک موسوی خیلی زیاد شنیده بودم ولی باز هم در اعماق قلبم تردید بود و با هر بار دیدن عکس شهید این فکر به ذهنم خطور می کرد که آیا کرامات شهید حقیقت دارد یا نه شاید حق داشتم چون من این بزرگوار را با افراد عادی مقایسه می کردم، او فرد خاصی بود. من کارمند یکی از بانکهای خصوصی هستم ساعات کارم به نحوی است که دو، سه ساعت آخر را در بانک نیستم و هنگامی که به شعبه بر می گردم کار تحویلداران شعبه تمام شده است و صندوق خود را بسته اند. اما آن روز وقتی آمدم دیدم که هنوز همکارانم در حال شمارش پول ها و در حال یافتن مغایرت هستند چون این در بانک امری عادی است به باجه خودم رفتم و شروع به کارکردم ولی دیدم خیلی طول کشید و از حالت عادی خارج شده به همین خاطر سئوال کردم آنها گفتند مغایرتی وجود دارد و با اینکه چند بار پول ها را شمارش کردیم و سندها را هم بررسی کردیم ولی باز هم مغایرت را پیدا نکردیم همکارم خیلی ناراحت بود، چون برای یک کارمند ساده مبلغ زیادی بود که بخواهد جبران کند ناخودآگاه به یاد شهید موسوی افتادم و با توجه به آشنایی که با کرامات شهید داشتم از اعماق قلبم از شهید خواستم کمکش کند و همکارم را دلداری دادم و گفتم نترس پیدا می شود، هنوز 5 دقیقه نشده بود که سندهای که 4 نفرساعت ها بررسی کرده بود و چیزی پیدا نکرده بودن پیدا شد، من آن روز به همکارانم چیزی نگفتم چند هفته ای گذشت تا فکر کنم موضوع را بگویم یا نگویم که دوباره همین جریان تکرار شد این بار به همکارم گفتم به یک نفر متوسل می شوم که پیش خدا خیلی آبرو دارد مشکل حل شد، باید برایش یک فاتحه بخوانی البته خواندن فاتحه را از این جهت گفتم چون آن روز پنجشنبه بود، این بار هم خیلی باور نکردنی مقداری از پول داخل صندوق شمارش نشده بود. بعد من با اطمینان قلبی برای دوستم در مورد کرامات شهید که از بقیه شنیده بودم و اینکه دفعه قبل هم من به این شهید بزرگوار متوسل شدم و مشکل حل شد صحبت کردم تحصیلدار شعبه بعداز اتمام ساعت کار گفت: امروز می آیی برویم سر مزار شهید گفتم پنجشنبه است گلزار شهداء خیلی شلوغه، گفت: اشکالی ندارد تا هرکجا شد با ماشین می رویم بقیه راه رو پیاده می رویم  به راه افتادیم،  ما که قبل از رسیدن به گلزار شهدا دغدغه شلوغی و جای پارک داشتیم  نمی دانم چطور شد که با اینکه مسیر شلوغ بود خودمان را در داخل گلزار شهدا، خیابان مقابل، ورودی و کنار ردیفی که مزار شهید بود دیدیم یک جای پارک خالی آنجا بود گویا برای ما رزرو شده بود چون ماشین هایی جلو ما بودند که دنبال جای پارک می گشتند چطور این جای خالی را ندیده بودند برای ما عجیب  بود به نظر ما این هم از مهمان نوازی شهید بود که بین این همه ماشین که جلو ما در حرکت بودند و دنبال جای پارک می گشتند این جای پارک خالی رو هیچ کسی ندیده آنجا پارک کردیم و سر مزارش رفتیم از آن به بعد من و همکارانم هر وقت که در شعبه مغایرتی یا مشکلی بوجود بیاید دست به دامن سردار شهید سید کوچک موسوی می شویم گاهی فقط به اندازه یک صلوات زمان  می خواهد تا مشکل حل شود.

 

حکایت بیست و دوم: برادر امیری راوی دفاع مقدس

***************************************

برادر امیری در مراسم یادواره شهدای شهرک بهارستان شیراز (میان رود) مورخه 9/11/93 در ابتدا بیانات خود فرمودند با دیدن عکس شهید سیدکوچک موسوی دلم هوای امام رضا (ع) را کرد شما چقدر شهدای شهر و محله تان را می شناسید همین شهید موسوی را چقدر می شناسید این سید شهید برات زیارت ثامن الائمه(ع) را می دهد من خیلی مشتاق زیارت امام رضا (ع) بودم شنیدم که این  بزرگوار برات زیارت امام رضا (ع) می دهد رفتم سرمزارش نشستم و به شهید گفتم سیَد شنیدم برات زیارت امام رضا (ع) می دهید آمدم برات زیارت بگیرم خدا می داند روز بعد برای زیارت امام (ع) مشرف شدم، نه تنها من خیلی ها سرمزارش  رفته اند و از این سیَد شهید ، برات زیارت و حاجت گرفته اند.

 

حکایت بیست و سوم:  خواهر گوشه نشین

*********************************

    اربعین سال 1392 بود که پیاده به کربلای معلی مشرف شدم  وقتی وسایل سفرم را آماده می کردم روسری مادرم را به نیابت از ایشان نیز برداشتم در طول مسیر آن را به سر کردم وقتی به مرقد امام حسین (ع) رسیدم حالم مساعد نبود ازدحام جمعیت هم باعث شده بود تا خدام حرم اجازه ورود ندهند ، من از ادامه مسیر باز ماندم و کنارحرم امام حسین (ع) ایستاده بودم که سردار شهید سید کوچک موسوی را کنار خدام دیدم که با گل پری که در دست داشت به من اشاره کرد بیا من رفتم به طرفش ،خودش بود هیچ شکی ندارم ، نمی دانم چطور شد که هیچ کس مانع من نشد من احساس می کردم روی زمین را نمی روم، وارد حرم شدم  زیارت کردم بعد از اینکه از حرم خارج شدم و ماجرا را برای همراهان که نگرانم شده بودن تعریف کردم باور نمی کردند که با آن حال نامساعد و ممانعت خدام آن هم از قسمت آقایان که بسته بود و به هیج وجه ورودی نداشته من وارد شده باشم به آنها گفتم من به احترام اینکه روسری مادرم را پوشیده بودم، توسط دایم که شهید شده و برای مادرم (خواهرش) احترام زیادی قائل بود بدون هیچ مشکلی وارد حرم شدم من آن را از محبت این شهید نسبت به مادرم می دانم .

 

حکایت بیست و چهارم:

******************

خانمی که در اواخر سال 1393بعنوان خادم الشهدا به جنوب آمده بود نقل می کرد یکی از همشهری هایش ده سالی بود که ازدواج کرده بودند اما بچه دار نمی شدند بزرگ ترهای آنها می گفتند یا باید از هم جدا شوند یا اینکه مرد، همسر دیگری بگیرد امّا آنها خیلی به همدیگر علاقمند بودند

و حاضر به انجام راه حل های بزرگ ترها نبودند تا اینکه یک روز که به گلزار شهدا شهر شیراز رفته بودند و سر مزار شهدای رهپویان نشسته بودند، اتفاقی صحبت های چند نفری که در مورد سردار شهید امام رضایی صحبت می کردند می شنوند و مشتاق می شوند و به سر مزار شهید سید کوچک موسوی می روند و با او درد دل  می کنند و مشکلشان را با او در میان گذاشته و او را واسطه قرار می دهند آنها می گویند در راه منزل هم با شهید حرف می زدیم و نذر کردیم اگر حاجت بگیریم در اولین فرصت برای تشکر و قدردانی سر مزار شهید بیایم و یکسره به پابوس امام رضا (ع) برویم ، بعداز گذشت چند ماه با انجام آزمایش متوجه می شوند که دعایشان مستجاب شده و آنها هم بلافاصله به نذرشان عمل می نمایند نکته جالب اینکه مادر دختر خواب می بیند سیدی که خودش را خادم امام رضا معرفی کرده یک چمدان لباس و نبات ازحرم امام رضا (ع) برایش هدیه آورده و همچنین مادر پسر هم، خوابی مشابه آن می بیند، اما با این تفاوت که در خواب او شخصی برایش دسته گلی آورده و خودش را خادم امام رضا (ع) معرفی کرده و نکته جالب اینکه وقتی مادر دختر خوابش را برای دخترش تعریف می کند، او عکسی را که با گوشی تلفن همراهش از عکس شهید درگلزار شهدا گرفته به مادرش نشان می دهد، حالش منقلب می شود و می گوید به خدا این همان شخصی است که در خواب دیده ام نوزادها که یکی دختر و دیگری پسر می باشد به سلامت به دنیا آمدند .

این زوج رفع مشکل شان را مرهون وساطت و توسل به سردار شهید امام رضایی می دانند.

 

حکایت بیست وپنجم:

****************

خانمی که در اواخر سال 1393بعنوان خادم الشهدا به جنوب آمده بود نقل می کرد: ما آرزو داشتیم خانوادگی به زیارت و پابوس امام رضا (ع) مشرف شویم اما به دلایلی، عملی نمی شد تا اینکه یک روز به اتفاق خانواده به دالرحمه رفته بودم من به پدرم گفتم ما که تا اینجا آمدیم بیایید سر مزار شهید سید کوچک موسوی هم برویم، پدرم با شهید آشنایی نداشت برایشان از کراماتی که از شهید شنیده بودم گفتم و اینکه برات زیارت امام رضا(ع) را می دهد به سر مزارش رفتیم و از شهید خواستیم که واسطه شود و ما را خانوادگی به پابوس آقا مشرف کند، مدتی بعد از آن توسل، همگی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شدیم و آرزویمان برآورده شد و ما این را از سردار شهید امام رضایی می دانیم.

 

حکایت بیست وششم:

*****************

برادرم وقتی درخیابان برای میانجی گری دوستش در یک دعوا وارد شده بود توسط مامورین پلیس دستگیر شده و در بازداشت به سر می برد ما به هرکجا برای اثبات بی گناهی اش مراجعه کردیم می گفتند او جز متهمین است و به نتیجه نرسیدیم گوش شنوایی نبود و برای آزادی موقتش ضمانت می خواستند که نداشتیم وهرکجا می رفتیم کسی ضمانت  نمی کرد دیگر نا امید شده بودیم دستمان به جایی نمی رسید تا اینکه من که دائم سرمزار سردار شهید سیدکوچک موسوی می رفتم و دیده بودم خیلی ها که سر مزارش می آیند از رفع گرفتاری و مشکلشان بدست شهید می گفتند، به فکر افتادم که بروم و از ایشان کمک بخواهم به سر مزار شهید رفتم و التماس کردم و از او خواستم اسباب بی گناهی و آزادی برادرم را فراهم کند جالب  اینجاست حتی از او خواستم وقتی به منزل برمی گردم برادرم هم در منزل باشد وقتی به منزل برگشتم درکمال تعجّب دیدم برادرم توی منزل نشسته است با دیدن برادرم به گریه افتادم و من آزادی او را از شهید موسوی می دانم.

 

 حکایت بیست و هفتم:

*****************

در همسایگی ما خانمی زندگی می کند که یک فرزند 6ساله داشت یک روز که با هم صحبت می کردیم متوجه شدم که خیلی دوست دارد فرزند دیگری داشته باشد ولی دیگر بچه دار نمی شود و برایم گفت : بچه اولم را با نذر و نیاز و توسل به امام رضا (ع) دارم و به همین خاطر اسمش را رضا گذاشتم، من بعد از شنیدن حرف هایش چون از کرامات شهید آگاه بودم برایش از شهید موسوی و ارتباطش با امام رضا (ع) صحبت کردم، ایشان هم از آنجا نیت کرد و به سردار شهید سید کوچک موسوی متوسل شد و به برکت توسل به این سید شهید خداوند فرزند دیگر به او عطا کرد جالب اینکه گفت دوست دارم فرزندم دختر باشد و همینطور هم شد.

 

حکایت بیست و هشتم : حاج آقا علی اسماعیلی

*************************************

من با شهید سید کوچک موسوی دوست و همرزم بودم و هر وقت فرصت کنم سر مزارش می روم و چه بسیار مشکلاتی که برای بنده پیش آمده و با توسل به ایشان برطرف شده است. یک شب خواب دیدم سر مزار شهید بالای سرش نشستم وخود سیّد هم پایین قبر نشسته بطوری که مزارش بین ما قرار داشت به سید گفتم سید تو شهید شدی و پیش خدا آبرو داری من و تو با هم دوست هستیم با هم خیلی ماموریت رفتیم باید دست من را هم بگیری، خواست برود که گفتم اینطوری نمی شود باید به من قول بدهی و دست بدهی که آن طرف دست مرا هم بگیری هرچه  خواست برود رهایش نکردم که دیدم دستش را به طرفم دراز کرد و من هم که آماده بودم دستم را به سمتش بردم و با هم دست دادیم که امیدوارم همینطور که قول داد مثل این دنیا که با توسل به او بسیاری از مشکلاتم بر طرف شد، آنجا هم دستم را بگیرد. روحش شاد و راهش مستدام و پر رهرو باد.

 

حکایت بیست و نهم:

****************

یک ماهی بود که در یکی از بانک ها پیگیر گرفتن وامی جهت پرداخت جریمه به شهرداری بودم تا از تخریب منزل مان جلوگیری کنم. برای ضمانت وام با مشکل روبرو شدم و بانک هم اعلام کرد چون پایان سال (93) است و شما به موقع پرونده را تکمیل نکرده اید، امسال به شما وام پرداخت نمی شود، وقتی این را شنیدم خیلی نگران و مستأصل شدم نمی دانستم چکار کنم، با چشم گریان به منزل برگشتم، وقتی وارد منزل شدم چشمم به عکس روی دیوار که از بچه ها در حرم امام رضا (ع) گرفته بودم افتاد و ناخودآگاه یادم به شهید سید کوچک موسوی وکرا ماتش افتاد با دلی شکسته به آقا امام رضا (ع) عرض کردم سیّد پیش خدا و شما آبرو دارد من هم رویی ندارم فقط او را واسطه قرار می دهم مشکلم حل شود.

روز شنبه با نا امیدی به بانک رفتم تا ببینم می توانم کاری انجام دهم که با ناباوری به من گفتند مشکل وام شما با ضمانت حاجی برطرف شده گفتم کدام حاجی! هر چه سئوال کردم فقط گفتند رئیس شعبه گفته با ضمانت حاجی مشکلش حل شده! من که متوجه نشدم حاجی که ضمانت وام من را کرده چه کسی بود آخه کسی از اینکه من کجا و از چه بانکی قصد دارم وام بگیرم خبری نداشت و من این ها همه را فقط بخاطر واسطه قرار دادن  این شهید بزرگوار می دانم.

 

حکایت: سی ام

*************

سال 1390 بود که،  همسرم بیکار شده بود و هر چه پی کار می گشت کاری فراهم نمی شد و نا امید و خسته شده بود و دیگر کمتر پیگیری می کرد ما با مشکل روبرو شده بودیم و من هم که از این وضع خسته شده بودم به منز ل پدرم رفتم تا شاید همسرم تلاش بیشتری انجام دهد. همسرم برایم نقل کرد وقتی دیگه از یافتن کار خسته و نا امید شده بودم و شما هم که منزل را ترک کرده بودید، به فکر افتادم به گلزار شهدا و سر مزار سردار شهید موسوی بروم و از او کمک بخواهم ، و به گلزار رفتم و با شهید درد دل کردم و از او کمک خواستم بعد هم به منزل برگشتم هنوز یک ساعت نگذشته بود که یکی از بچه های محل به سراغم آمد و پیشنهاد کار به من داد ، همسرم چند سالی به این کار مشغول بود تا  اینکه کاری با موقعیت بهتر برایش فراهم شد،من و همسرم رفع گرفتاری خود را مرهون سردار شهید موسوی می دانیم در ضمن ما با کرامات شهید آشنا بودم  و هر هفته که فرصت می کردیم خانوادگی به سر مزار ش می رفتیم و بیشتر پنجشنبه ها به سر مزارش می رویم .

 

حکایت سی یکم: جناب آقای آتشکار

***************************

درمرداد ماه سال 94روزجمعه ای رفته بودم سرمزارپدرم وقتی با یکی از دوستانم از دارالرحمه خارج می شدیم به گلزار شهدا که رسیدیم دوستم گفت بیا برویم گلزار شهدا به او گفتم شهید خاصی را مد نظر دارید گفت در مورد شهیدی که اسمش را فراموش کردم وفقط می دانم که در اسمش کلمه کوچک است وکراماتی شنیده ام آدرس مزارش را ندارم باید بگردیم تا پیدایش کنیم خیلی جستجو کردیم تا اینکه دوستم وقتی به مزار شهید رسید کنار مزارش نشست ومن را صدا کرد من هم رفتم وروی صندلی مقابل مزار شهید نشستم و فقط به عکس شهیدسید کوچک موسوی نگاه می کردم و با اینکه هشت ماه بود مشکلی داشتم که به هر دری زده بودم وحل نشده بود وباعث سردرگمی و نا امیدی من شده بود درآن لحظه با اینکه دوستم شهید را معرفی کرده بود اصلا از شهید درخواست کمک نکردم نه اینکه اعتقادی نداشته باشم برعکس به شهداوایثارگرانی که عمرشان را در دفاع از اسلام ومیهن ومردم فدا کردن ارادت دارم وبه دوستی وآشنایی نزدیک با تعدادی از این عزیزان افتخار می کنم وسعی می کنم با زنده نگه داشتن یاد ونام این بزرگ مردان قدر شناس زحمات آنها باشم وبه این طریق، فرزندم را نیز با از خودگذشتی وایثارآنها آشنا کنم وعلت اینکه از این سید بزرگوار درخواست کمک نکردم  بیشتر مشغله فکری که داشتم بود. دو روز بعد از زیارت مزارشهید بزرگوارسیدکوچک موسوی مشکلی که در طول مدت8ماه به خیلی ها روانداخته بودم و حل نشد و معتقدم گرفتاری ومشکلم به واسطه زیارت مزارشهید موسوی حل گردید و اگرمن فراموش کردم از آن چیزی به شهید بگویم ولی چون شهید شاهد و آگاه است نسبت به رفع مشکلم اقدام کرد. من چندین مشکل دیگر هم برای پیش آمد که همه به واسطه توسل به شهید موسوی برطرف شد که به یک مورد از آن اشاره می کنم.

یک شب از درد سینه از خواب بیدار شدم درد امانم را بریده بود بدون اینکه به همسرم بگویم و او را از خواب بیدار کنم باماشین به هرسختی بود خودم را بیمارستان میر حسینی رساندم پزشک بعد از ماینه وگرفتن نوار قلب فوری دستور داد تا در بخش مراقب های ویژه بستری شوم من گفتم خانواده خبر ندارند دکتر گفت شما وضع جسمی مناسبی ندارید  باید تحت مراقبت باشید تا فردا صبح برای اقدامات درمانی اقدام کنیم و احتمال انژو گرافی شدن زیاد است وبای با ویلچر به بخش منتقل شوی دکتر درست می گفت خودم هم بدی حالم را حس می کردم تا حالا سابقه نداشت.وقتی دراتاق مراقبت ویژه بستری شدم خیلی سختم بود باورم نمی شد که برروی تخت بیمارستان باشم بی تابی می کردم که ناخودآگاه یادم به شهید سید کوچک موسوی افتادم وبا ایشان درد دل کردم و به این بزرگوارمتوسل شدم درد سینه آرام شد بطوری که صبح وقتی از من نوار قلب گرفتند ودکترمعاینه کرد متعجب شد وبه من گفت چکار کردی که حالت خوب شده بعدازمعاینه بدون اینکه داروی خاصی تجویز کند فقط دو نمونه قرص برای مدت 1هفته ،اجازه ترخیص دادند و من مرخص شدم والحمدالله در حال حاضر سلامت هستم را شاید کسی که این را می خواند باور نکند اما پرونده ام در بیمارستان بهترین نشانه برای اثبات مطالب من است.

در پایان یک سئوال چرا نسبت به معرفی چنین شهید بزرگواری درسطح شهر و استان بیشتر تلاش  نمی گردد. درشمال کشور در فومن شهید بزرگواری به نام سید جواد موسوی معروف به شهید سبز قبا دفن می باشد که مثل سردار شهید سیدکوچک موسوی کراماتی دارند اما با این تفاوت که مسئولین ومردم آنجا خصوصا مردم روستایی که سید جواد درآن دفن هستند وحتی روستاهای اطراف عکس شهید را درمنزلشان دارند و هرساله مراسم بزرگداشت می گیرند وکسانی که نذرسید جواد کردن کردند یا حاجت روا شده اند در مراسم شرکت می کنند وبه این شکل قدر دانی می کنند، اما درشهر شیراز حتی برای پیدا کردن مزارشهیدسید کوچک موسوی معروف به سردارشهید امام رضایی باید ساعت ها در گلزار شهدا جستجو کرد.

 

حکایت سی ودوم: سرکار خانم خراسانی

*******************************

من اهل تهران هستم ، چند وقت پیش عکس شهید بزرگوار سید کوچک موسوی معروف به سردارشهید امام رضایی  را در صفحه اینترنت دیدم, بعد از گذشت مدتی شهید را در خواب دیدم , از من درمورد یک موضوع  چیزی درخواست کردند و خواستند که در این رابطه سکوت کرده و این مطالب را برای کسی بازگو نکنم بعداز اینکه شهید مطلب رو به من گفتند، از من خواستن که به ایشان متوسل شده و نذرشان چهل هفته سوره یس بخوانم، من به ایشان گفتم من توسل به ائمه رو بلد هستم اما تا حالا از راه دور به شهدا سلام نکردم، راستی یادم رفت بگویم که مزار شهید موسوی در شهر شیراز است، در خواب  یک پسربچه حدودا  ده، دوازده ساله را دیدم که  از درون به من می گفتن اسمش آقا مهدی است(بعدها در صحبت با عروس شهید با دادن مشخصات و اسم مهدی متوجه شدم اسم نوه شهید مهدی است و با همان مشخصات ظاهری) به او گفتم آقا مهدی شما همیشه به سرمزارشهید موسوی می روید، گفتند بله من همیشه اینجا می آیم؛ نزدیک مزارشهید یک مسجد بود و( زمانیکه این مطلب را به حانواده سهید گفتم تایید کردند) به او پول دادم وگفتم امشب به جای من نذرم را انجام  می دهید گفت بله، در ضمن این را هم بگویم شبی که  این خواب را دیدم شب عید غدیربود وبه بنده هم خیلی تاکید شد که از امشب که اولین شب جمعه و شب عید است چهله را شروع کنم. درخواب خانمی را هم دیدم که در طی مدت کوتاه خیلی راحت به شیراز سفر می کرد به او گفتم شما که راحت به شیرازمی روید و می آیید خواهش می کنم من را هم با خودتان به سرمزارشهید موسوی ببرید تا برروی مزارشان گلاب بریزم، خانم گفتند:عجله نکن هنوز وقتش نرسیده ما امشب نذرتان را برای شما انجام دادیم تو صبر کن به وقتش می بریمت فقط نان و سبزی  با تو که احساسم از این قسمت خوابم این بود که باید این نذرشان را ادا کنم. چطوری بگویم از زمان خوابم که نهم مهر۱۳۹۴بود تا به الان که اول آبان۱۳۹۴ است به یک ماه نرسیده خیلی ازحرف هایی که شهید موسوی درخواب به من زدند برای من روشن شده و به واقعیت پیوسته است در ضمن مطالبی شهید بمن فرمود که فقط تعدادی از اعضای خانواده اش در جریان بودن و همه از اینکه این مطلب را من میدانم متعجب شدند ای کاش  می توانستم و می شد چیزی که فعلا قرار نیست بازگو کنم را بگویم انشاالله زمانش که رسید مطالبم را بیان خواهم کرد.

 

حکایت سی و سوم:

****************

دفترچه زندگی نامه شهید را جایی دیدم و مطالعه کردم مشتاق شدم گفتم باید خودم برایم اتفاق بیفتد رفتم گلزار شهدا جستجو کردم خیلی پرس و جو کردیم تا بالاخره مزارش را پیدا کردم و برای اینکه مطالبی را که در کتابچه خوانده بودم را درک کنم وچون خیلی دوست داشتم به پا بوس آقا امام رضا مشرف شوم از شهید خواستم تا اسباب سفر را فراهم کند به فاصله خیلی کوتاه از خواسته ام خودم به همراه اعضاء خانواده با کمترین هزینه به زیارت مشرف شدیم جالب اینکه وقتی مطلب را به دایی همسرم گفتم تازه متوجه شدم که ایشان شهید را کامل می شناخته و من مطلع نبودم و حتی نسبت فامیلی هم دارند. من خیلی به او معتقدم دائم سر مزارش می روم و برای رفع گرفتاری و مشکلات به او متوسل می شویم

حکایت سی و چهارم:

****************

من2پسر دارم پسرکوچکم را شب اول سال از شیر گرفتم همه چیز خوب بود تا اینکه از صبح روز سیزده شروع کرد به جیغ و گریه بردیمش بیرون فایده نداشت شب بدتر شد این حالت روز های بعد هم ادامه داشت هرشب من وهمسرم از12 شب تا 2یا 3صبح بچه را بغل کرده و درکوچه می گرداندیم زندگی ما زهر شده بود وچون سر کار می رفتم کار کردن با این شرایط برایم سخت شده بود و اطرافیان هم هر کدام نظری می دادند بعضی آدرس دعا نویس را می داند و بعضی ها آدرس دکتر در طول این چند ماه هرکجا گفتند رفتیم ،دکترها تشخیص های متفاوتی داشتند که تاثیری نداشت دعا نویس هم می گفت جن زده شده که او هم تاثیری نداشت روز به روز هم بدتر می شد و امان ما بریده بود و خودش هم اذیت می شد تا اینکه خردادماه سال 94 یک روز که یکی از فامیل به منزل ما آمده بود همسایه مان هم آمدند  همین طور که صحبت می کردیم یک دفعه همسایه م گفت در گلزار شهدا شهر شیراز سید شهیدی است که حاجت می دهد فامیل ما هم گفت نکنه شهیدسید کوچک موسوی را می گویی من هم در موردش شنیده ام که همسایه مان گفت بله ناخداگاه از روی کنجکاوی گفتم باید یک روز من را ببری سر مزارش با هم قرار گذاشتیم و صبح دوشنبه ای رفیتم توی راه من با خودم کلنجارمی رفتم و می گفتم داری کجا می روی دیونه شدی یا جوگیر شدی این هم یک شهید مثل بقیه شهداست این فکرها تا رسیدن به مزار شهید ذهنم را مشغول کرده بود ،خلاصه استرس زیادی داشتم تا اینکه رسیدیم وقتی چشمم به عکس شهید افتاد ناخودآگاه زدم زیر گزیه پسرم نشست روی مزار سید همه چیز گفتم به جز مشکل پسرم وقتی بر می گشتم در اتوبوس لحظه ای خوابم برد خواب دیدم در حرم امام رضا هستم یک دفعه از خواب پریدم باورم نمی شد آن شب پسرم آرام خوابید بدون گریه و جیغ و از آن شب که به زیارت مزار شهید رفتم تاکنون 6 ماه که می گذرد و الحمدالله به برکت زیارت مزار شهید دیگر مشکلی ندارد و بهبودی کامل حاصل شد.

 

حکایت سی و پنجم:

****************

در اوایل سال 94 سر مزار شهید امام رضایی رفتم و  برای یکی از بستگانم که قبلا ازدواج ناموفقی داشته و با گذشت چند سال از آن شکست حتی اجازه نمی داد کسی به خواستگاریش بیاید از سید رفع مشکلش را خواستم تا او را سر و سامان بدهد  به یک ماه نرسید که به طور عجیبی ازدواجکرد و به خانه خودش رفت که این باعث تعجب همه فامیل بود که او چطور راضی شد و به این سرعت تمام کارها ردیف شد  من رفع مشکلش را از این شهید بزرگوار می دانم.

 

حکایت سی و ششم:

*****************

 مرداد ماه 94 بود که به طور اتفاقی در مجلس ختم یکی از اقوام با نام شهید سید کوچک موسوی آشنا شدم و شنیدم که مزار ایشان در گلزار شهدای شیراز هست و هر کس زیارت امام رضا (ع) بخواهد سر خاک این شهید می رود و از او می خواهد که برایش دعا کند و به همین دلیل این شهید بزرگوار به سردار شهید امام رضایی معروف شده اند. آدرس قبر ایشان را گرفتم و بعد از دو هفته بالاخره موفق شدم که مزار ایشان را پیدا کنم و سعادت نصیبم شد و همان روز چهار بار سر مزار شهید رفتم .(چون اطرافیان آدرس مزار را می پرسیدند و من آنها را به سر خاک می بردم) خطاب به شهید گفتم خودتون را مدیون نگذاشتی و امروز بجای آن دو هفته که گشتم و مزارتان را پیدا نکردم هم، مرا طلبیدید.سر مزارشان درد دل کردم و گفتم خدا را شکر، من چند سال است که هر ساله زیارت مشهد نصیبم می شود اما خواهری دارم که 6 سال است که آرزوی زیارت امام رضا (ع) را دارد و حتی فرزند سه ساله اش نذر امام رضا(ع) است اما هنوز موفق به زیارت نشده و هر سال که من برای خداحافظی می روم دخترش می گوید خاله دعا کن امسال امام رضا (ع)  ما را هم بطلبد و سال گذشته هم نامه ای خطاب به امام هشتم نوشت که من ببرم .امسال هفده شهریور دوباره من عازم مشهدم و چون می دانم که مشتاق زیارتند شرم دارم که برای خداحافظی بروم ، به سید گفتم خیلی دلم می خواهد می توانستم اجازه خواهرم و بچه هایش را از شوهرش بگیرم و با خودمان به مشهد ببرم اما چون امانت هستند و امانت داری سخت است می ترسم پیشنهاد بدهم. خلاصه سر خاک شهید بسیار گریه کردم و از ایشان خواستم تا دعا کنند و واسطه شوند که امسال زیارت امام رضا (ع) قسمت خواهرم و فرزندانش بشود. بعد از یک هفته خدا حاجتم را داد و یک روز قبل از تولد امام رضا (ع) (سوم شهریور) عصر ساعت دو به طور باور نکردنی خواهرم زنگ زد و گفت سر سفره ناهار از تلویزیون تصویر حرم پخش می شده و من یک دفعه زدم زیر گریه شوهرم پرسید چرا گریه میکنی گفتم آرزو داشتم فردا که تولد امام هست آنجا بودم و شوهرم گفت من که نمی توانم شما را ببرم  ولی اگر خواهرت با شما بیاید با اتوبوس بروید  و شوهر خواهرم از من خواست که خواهرم  و بچه هایش را تا مشهد همراهی کنم  وقتی من برای کسب اجازه به همسرم زنگ زدم ایشان ضمن موافقت، گفت من در نزدیکی ترمینال هستم و برای گرفتن بلیط اقدام می کند و جالب اینکه زمانی که خواهرم به من زنگ زد ساعت دو و ربع بود و آن روزها به خاطر تولد امام هشتم بلیط زیاد گیر نمی آمد ولی خدا شاهد است که کمتر از دو ساعت بعد، یعنی ساعت چهار همان روز اتوبوس ما به سمت مشهد حرکت کرد و ما بدون اینکه جایی و یا حتی برنامه ای برای اسکان داشته باشیم اشک ریزان عازم مشهد شدیم ، خواهر آنقدر خوشحال بود که می گفت آرزو دارم تولد امام آنجا باشم حتی اگر شده شب را در چادر بخوابیم . ظهر روز تولد امام رضا (ع) ما در حرم بودیم و اشک شوق می ریختیم و خود ایشان کمک کردند و ما جایی نزدیک حرم با امکانات و هزینه مناسب پیدا کردیم ما چهار شب مشهد ماندیم و جالب اینکه خواهرم دلش غذای حرم می خواست و روز دوم اقامتمان در مشهد ما میهمان حرم شدیم و خیلی چیزهای دیگه که در این سفر دوست داشتیم به طور باور نکردنی مهیا شد و از جمله با اینکه حرم بسیار شلوغ بود خواهرم توانست دو بار خیلی قشنگ بدون آزار به دیگران دستش را به ضریح برساند و جور شدن بلیط قطار برای برگشت وخیلی چیزهای دیگه .یک روز بعد از برگشتمان خواهرم گفت که حاجتی را که ده سال است منتظر برآورده شدنش بوده از امام رضا (ع) گرفته و خلاصه این سفر بهترین سفر عمرمان بود که رفتیم و لحظه به لحظه ی شیرینش را من،خواهر و خواهر زادگانم فراموش نمی کنیم بعد از بازگشتمان از مشهد خواهرم را سر مزار شهید آوردم و با شهید آشنا کردم و چند روز بعد هفده شهریور با خانواده ی خودم به مشهد رفتم و برایم خیلی جالب بود که من با خواهرم قبل از تاریخی که قرار بود خودم به مشهد بروم و شرم داشتم خداحافظی کنم به مشهد رفتم و همه ی این ماجراها به اراده ی خداوند و درخواست این شهید بزرگوار بود که سفری زیبا، رویایی، دلچسب و فراموش نشدنی برایمان رقم زده شد.

امیدوارم هر کس که از صمیم قلب آرزوی زیارت آمام رضا (ع) را دارد خداوند نصیبش کند.

 

حکایت ها ادامه دارد که در حال ویرایش می باشد و عده بسیاری از دوستان گرامی ازعان دارند که به سردارشهید امام رضایی متوسل شده و حاجت روا شده اند   متاسفانه از بیان  آن خودداری می نمایند که ما این اطمینان به این عزیزان می دهیم که در صورت ارائه مطالب برای انتشار، مشخصات آن ها در صورت عدم تمایل منتشر نمی  گردد و در آرشیو  جهت مستند بودن نگهداری می گردد.

      




:: برچسب‌ها: سردار شهید امام رضایی , کرامت شهید , سردارشهیدسیدکوچک موسوی , برات زیارت امام رضا(ع) , ,
:: بازدید از این مطلب : 7348
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
دلشکسته در تاریخ : 1400/9/11/4 - - گفته است :
سلام و عرض ادب
من خانمی هستم29 ساله.خواستگار زیاد دارم.اما وقتی میخوان بیان خواستگاری یا بعد از خواستگاری یه هویی همه چی به هم میخوره.واقعا از این موضوع ناراحت هستم
خانمی هستم محجبه و نحصیل کرده.واقعا نمیدونم چرا اینطور پیش میاد
من تهران هستم و نمیتونم بیام شیراز.لطفا به جای من به مزار این شهید برید و نایب الزیاره باشید.
دعا کنید منم حاجت روا بشم. ان شالله
پاسخ:سلام علیکم چشم حتما خواهر گرامی، نیاز نیست به شیراز تشریف بیاورید شما می توانید از همان راه دور شهید را واسطه قرار دهید. ان شاء الله حاجت روا باشید.

/weblog/file/img/m.jpg
سمیرا در تاریخ : 1398/9/23/6 - - گفته است :
سلام وقت بخیر
من از دیشب اتفاقی با شهید سید کوچک موسوی آشنا شدم و بهشون متوسل شدم برای نجات سریع از یه مشکلی که ...
خواهشا تو اولین فرصتی که تونستید برید سر مزار شهید سید کوچک موسوی برای حل خیلی سریع و فوری مشکل منم دعا کنید.
پاسخ: سلام علیکم چشم حتما

/weblog/file/img/m.jpg
علی اتحاد در تاریخ : 1396/12/12/6 - - گفته است :
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما


من چند وقت پیش از طریق جستجو در اینترنت با شهید موسوی و کرامات فوق العاده ایشون مطلع شدم.


میشه ازتون خواهش کنم که به نیابت از من به سر مزار این شهید بزرگ وار برید و ازش بخواهید که برام دعا کنه

پیش امام رضا علیه السلام وساطت منو بکنه که مشکلم حل بشه قولی رو که خود امام رضا تو مکاشفه بهم داده هرچه سریعتر عملی بشه؟؟
پاسخ:با سلام به شما دوست گرامی به روی چشم انشاالله در اولین فرصت که رفتم نایب زیاره شما هستم و امیدوارم خداوند به واسطه این شهید مشکل شما و همه کسانی را که مشکل دارد بر طرف نماید . التماس دعا

/weblog/file/img/m.jpg
علمداری در تاریخ : 1395/12/9/1 - - گفته است :
سلام من و خانواده ام با راه اندازی اولین پیاده روی در اربعین خیلی مشتاق زیارت امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) و پدربزرگوارشان مولی علی (ع) بودیم و بنا به دلایل مالی موفق به شرکت نمی شدیم امسال بهمراه اعضاء خانواده به سر مزار این شهید بزرگوار رفتیم و به ایشان متوسل شدیم اصلا باور کردنی نبود خیلی آسان و راحت همه چیز مهیا شد و ما هم در اربعین جز زائران مولی شدیم و همه به خاطر وساطت این سید بزرگوار بود و چه زیبا و برازنده است نام سردار امام رضایی چون ایشان هم چون امام رئوف علی بن موسی الرضا(ع) با زائرانش برخورد می نماید من افتخار می کنم که در چنین کشوری زندگی میکنم که جای جایش شهیدان سرفراز و گلگون کفنی آرمیده اند خصوصا به این شهید بزرگوار که در شهرمان شیراز دفن است . انشا الله که بتوانم ادامه دهنده راهشان باشم . لطفا پیامم را ثبت و نمایش دهید . ممنونم التماس دعا

پاسخ: پاسخ:ممنون از ارسال مطلب حتما نمایش داده خواهد شد [Web] -

/weblog/file/img/m.jpg
راضیه در تاریخ : 1395/2/13/shahidmosavi - - گفته است :
سلام وقت بخیر من وقتی کلمه کرامات شهدا را در اینترنت تایپ کردم با نام شهید روبرو شدم حکایت های زیبایش را خواندم دلم راهی حرم امام رضا شد من اهل ایلام هستم لطفا سر مزارش رفتید من وخانواده ام را دعا کنید. تشکر راضیه 16 ساله از ایلام
پاسخ: چشم حتما


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به وبلاگ سردار شهید امام رضایی شهر شیراز خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سردار شهید امام رضایی 

و آدرس shahidmosavi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. شماره تماس و ارسال پیامک 09179672657